روز چهارشنبه به حسین پیام دادم که پایهای بریم سمتی؟ اونم گفت آره. چون دو روز بود ما گشتیم ببینیم کجای شمال خوبه که هم از تهران زیاد دور نشیم و هم بکر و خلوت باشه. از شانس بد یا خوب ما همه جا بارونی و برفی بود. دیدیم که نخیر اگر روی آب و هوا تمرکز کنیم باید بشینیم خونه. من سریع رفتم یه نایلون ۳ در ۴ خریدم که مشکل بارون رو مثلا حل کرده باشم. به حسین گفتم و اونم گفت برای منم بخر. کلا قرار بر این شد که آقا این برنامه کمپ رو میریم تا چادر و قدرت کمپمون رو زیر بارون تست کنیم!
گشتیم دیدیم بله سمت شیرگاه و لفور هم جای خوبی هست و هم دما معتدل به همراه بارون هست. صبح وایستادیم خروجی تهران پارس تا هیچ بزنیم. دو تا خانم نگه داشتن که آدرس بپرسن و ما هم سریع چتر رو باز کردیم و پریدیم تو ماشینشون! میخواستن برن جاده هراز. ماهم گفتیم همون جاده دماوند جدا میشیم ازتون. از اینها که تموم شدیم، یه بنده خدایی نگه داشت و پژو پارس بود. آقا محمد. اهل افغانستان بود. بیست سال بود تو ایران زندگی میکرد و زن بچه اش هم همینجا بودن. مارو سوار کرد. تو راه صحبت کردیم که دیدیم اینم مثل ما شاکی هست از وضعیت ولی خیلی معقول تر. مثلا دغدغه اش این بود که چرا همه چی با یه نرخ گرون نمیشه؟! مثلا میگفت من یه زمین گرفتم اون الان دو برابر شده ولی دلار ۴ برابر. آدم پخته و خوبی بود. عموما دیدی که نسبت به مهاجرهایی که میان ایران هست این هستنش که آقا اینا هیچی بارشون نیست و روزمزد هستن و هیچی زندگی نمیفهمن. اما اگر یک بار با اینها هم مسیر و هم سفر بشید و پای صحبتاشون بشینید(صحبت نه ناله!) اونوقت میبینید که بابا اینا هم مثل ما هستن و اتفاقا بعضا جوهره بیشتری از انسانیت توشون هست. ممکلت داغون، مهاجرت برای کشته نشدن و ....
خلاصه. با چندتا ماشین عوض کردن رسیدیم به شیرگاه. مثل باقی شهرهای شمال بود. کوچیک پر از خونه حیاط دار و آشغال زیاد. تا لفون ۴ هزار تومن میگرفتن ولی ما پیاده راه افتادیم. رفتیم تو راه تخم غاز هم گرفتیم، خدا خدا میکردم که تو راه نشکنه تا بتونم اینو رو آتیش بپزم و بخورم! توی راه سوار مینی بوس کارگرای یه کارخونه ای شدیم. اسمش یادم نیست ولی جمع خوبی داشتن، عین بچه دبیرستانی ها بودن! از فرصت استفاده کردم و یکی از محلی هارو سوال پیچش کردم، تا وضعیت سد رو بدونم که آیا میشه ماهی گرفت یا نه؟ گفت ماهی هاش خوب نیستن، کرم دارن. ولی در ادامه رودخونه بد نیست، سخته گرفتن توی رودخونه.
مارو پیاده کردن تو جاده. تا سه راهی سد لفور چیزی نمونده بود که یه 206 نگه داشت. یه زوج جوونی بودن داشتن میرفتن آبشار و ما گفتیم که میریم سد، بهمون گفتن که سد الان این فصل سال خیلی کچله. بیاید برید آبشار. ماهم از خدا خواسته قبولش کردیم!
رفتیم با این دوستان تا آبشار اول نرسیده به روستای رییس کلا. یه تنگه متوسط بود که از داخلش آبشاری جریان داشت.
فضای قشنگی هم داشت. سر و صدا هم بود. اگر از سمت چپ آبشار از کنار تخته سنگها حرکت کنید میتونید برید پشت آبشار که نسبتا یه دشت طوری هست. شاید بتونید با کمی کار جایی برای کمپ و چاد پیدا کنید. ولی خیلی سنگلاخی بود و ما هم بیشتر ادامه اش ندادیم.
برگشتیم و اون زوج میخواستن برگردن به روستای قبلی چون اونجا خونه گرفته بودن ولی ما باید پیاده ادامه میدادیم راه رو. کوله هامون رو برداشتیم و راه افتادیم. یه روستای نسبتا متروک بود. چندتا قاطر و گاو و گوسفند بود. حدا اکثر شاید 15 خانوار زندگی میکردن. از روی پل رد شدیم، بعد دیدیم کمی هم وضعیت هوا خوب نیست هم کم کم داره تاریک میشه گفتیم همینجا تا خیلی دور نشدیم کمپ بزنیم و شب رو طی کنیم و صبح حرکت رو ادامه بدیم. آتیش رو روشن کردیم و چادر ها رو زدیم. اون تخم غاز هم در کمال ناباوری سالم مونده بود! اونم خوردیم.
شب بارون زیاد بارید اما داخل چادر ها نیومد. واقعا از چادر کله گاوی راضیم. با اینکه من نایلون کشیده بودم ولی نایلون هم شب کنده شده بوده ولی بازم آب داخل نیومده بود.عالی.
اینا هم صبح ساعت 6 هست، کمی هم یوگا تمرین کردیم بسی چسبید:
خلاصه شب خوبی. صبح موقع جمع کردن چادر ها مشکل داشتیم چون داشت بارون هم میومد ولی نتونستیم اونطور که باید وسایل رو جمعشون کنیم.
خلاصه راهی شدیم از مسیر رودخونه رفتیم به سمت آبشار بزرگه، آبشار جلسنگ(جولسنگ) یعنی درختی که از داخل سنگ رشد کرده باشه. رفتیم حدود یک و نی ساعتم و مسیر مناسبی هم نبود،چون شب قبلش بارون باریده بود و هم لیز بود و هم گل زیاد که خیلی خطرناکتر میکرد.
در نهایت رسیدیم به یه کلبه و اونها هم مارو دعوت کردن داخل. از اینکه شبو زیر بارون مونده بودیم تعجب کرده بودن و باورشون نمیشد! خلاصه چایی خوردیم و کمی گفت و گو بعدش وسایل رو گذاشتیم و همراه یه گروه چهار نفری رفتیم به سمت آبشار.
آبشار قشنگی بود قطعا توی پاییز و بهار زیباتر هم هست.
درضمن اینجا برای موندن توی اون کلبه نفری شبی ۲۵ تا ۳۰ میگرفت. یه پسر باحالی بود اسمش هم رضا بود. صبحونه هم باهم میخوردید و نیم ساعت با آبشار فاصله داشت. خواستید برید بگید تا شماره اش رو بدم بتون هماهنگ کنید. چون کلبه شیر هست ودربست نیست. پنل خورشیدی هم داشت اگر نور بود برق هم خواهید داشت.