دارم به یه توافق مهم با خودم میرسم! با خودم دارم به این توافق میرسم که آقا من قراره یه مدتی رو با خودم زندگی کنم! پس اینقدر خودمو اذیت نکنم! باو خسته شدم بخدا!
این از پرولوگ دایمیمون!
خب. یه کتابی داشتم به اسم /بارهستی/ قبلا چند صحفه خونده بودم ولی خوشم نیومده بود. به نظرم الکی بود اینهمه در مورد روحیات شخصیات دیگه حرف بزنه. اونم اون قسمتی از روحیات که خیلی تاریک و ساده هستن. ولی الان دارم دوباره میخونمش، نظرم تا حد خوبی در موردش فرق کرده. فکر میکنم داره سعی میکنه که این تنهایی رو نشون بده که این شخصیت های متفاوت چجوری باهاش کنار اومدن. یکی هست هی داره این در اون در میزنه تا با یکی باشه. تا بهش میرسه احساس میکنه که هدف و غایتش رو پیدا کرده و اینجاس که نمیتونه سبکی بار هستی رو تحمل کنه و میره باز دنبال خیانت. خیانتی که از اول بچگی باهاش بوده و اولین بار جلوی پدرش به عنوان یه چیزی که باعث میشه خودش شکوفا بشه و هویت پیدا کنه، براش معنی پیدا کرده.
خلاصه کتاب خوبیه.