هر روز مصمتر میشم که من نباید بمونم و باید سریعتر بروم.
اما دریغ از یه لحظه تلاش برای رفتن. چرا واقعا مشکلم چیه؟ چرا نمیشینم مثل آدم زبان بخونم که برم؟ خانواده که تکلیفشون مشخصه و کاملا با قضیه اوکی هستن. کار هم اینطوری با آدم رفتار میشه. من معتاد به این بیرحمی و بی احترامی هستم که هر روز بهم میشه؟ اگر قرار بر تنهایی هست میتونم جای بهتری تنهایی خودم رو ادامه بدم مگر نه؟
البته این موضوع هم هست که اگر برم اونطرف احتمالا تا چیز تازه ای برای من وجود نخواهد داشت و چون از تاریخچه خودم مشخصه که من بیشتر از ۴ سال کلا تو یه شهر نموندم و بعد از۴ سال نون از روز از نو و روزی از نو. دوست ثابت و اینا برای من وجود نداشته. پس بریم دیگه آقا بریم. نخبه هم که نبودیم بگیم این مملکت برامون کاری کرده و باید براش کار کنیم و از این حرفا. خودمم که از اول عمرم تو پادگان بودم و فکر میکنم تا حد خوبی اصلا برای ممکلتم اوکی بودم دیگه