هر روز مصمتر میشم که من نباید بمونم و باید سریعتر بروم.
اما دریغ از یه لحظه تلاش برای رفتن. چرا واقعا مشکلم چیه؟ چرا نمیشینم مثل آدم زبان بخونم که برم؟ خانواده که تکلیفشون مشخصه و کاملا با قضیه اوکی هستن. کار هم اینطوری با آدم رفتار میشه. من معتاد به این بیرحمی و بی احترامی هستم که هر روز بهم میشه؟ اگر قرار بر تنهایی هست میتونم جای بهتری تنهایی خودم رو ادامه بدم مگر نه؟
البته این موضوع هم هست که اگر برم اونطرف احتمالا تا چیز تازه ای برای من وجود نخواهد داشت و چون از تاریخچه خودم مشخصه که من بیشتر از ۴ سال کلا تو یه شهر نموندم و بعد از۴ سال نون از روز از نو و روزی از نو. دوست ثابت و اینا برای من وجود نداشته. پس بریم دیگه آقا بریم. نخبه هم که نبودیم بگیم این مملکت برامون کاری کرده و باید براش کار کنیم و از این حرفا. خودمم که از اول عمرم تو پادگان بودم و فکر میکنم تا حد خوبی اصلا برای ممکلتم اوکی بودم دیگه
هر چقدر میگذره بیشتر به پوچ بودن زندگی اخیرم پی میبرم. افکار بیهوده و زاییده خواسته های دیگران(نه حداقل خودم). البته الان فقط اینها رو مشاهده میکنم و عکسالعمل خاصی بهش نشون نمیدم. صرفا میگذرم از روش. اما سخته. سخترین بایاس موجود، بایاس بطالت هست. وقتی هیچ کاری انجام نمیدی، ناخودآگاه از دست خود شاکی میشی که بابا این چه وضعشه برو کار کن برو پول دربیار برو یه حرکتی بزن... اما هیچ کدوم از اینا درخواست خودم نیست. و وقتی این کارهارو نمیکنی شروع میکنی به تنبیه کردن خودت ... بی خاصیت. ۲۴ سالت شده هنوز هیچی نیستی ... فلانی رو دیدی؟ تحویل بگیر ... تو هم برو تو قشر بدبختا ... تموم شد....بعدش یه سیگار روشن کن و .... . چیزی که سالها نه تنها خودم انجامش میدادم بلکه به دیگران هم کمک میکردم درمورد من همینکار رو بکنن. بیچاره خودم که خودم علیش توطیه کردم. یاد یه جمله ای افتادم که میگفت قربانی دیگرانیم و جلاد خویشتن. اگر قربانی بودن رو نمیتونی عوضش کنیم، حداقل جلاد خویشتن نباشیم.
یه نخ سیگار دیروز بعد از مدتها خیلی تابم داد ... التبه دیروز نه. امروز
افکار تو ذهنم زیادن اما نمیدونم چرا دارم باز میرم تو فاز ننوشتن... کمی سخت شده این روزا ... احساس میکنم هیولا داره خودش میره بیرون ... دیوث نمود منو.
Fuck The King
از باید ها، باید گذشت
خیلی عصبانیم. از دست کی؟ نمیدونم.
اما به خودم حق میدم. بهرحال آدمم دیگه منم یه ظرفیتی دارم.
بعضا به این فکر میکنم که آیا منم کانفورمیست محسوب میشم؟
این سوال لایه بندی داره. ممکنه به یکی از ظاهر نگاه کنیم ببینیم اهههه یارو چقدر Original هست! پشماااام! ولی وقتی دو روز باهاش میگردی میبینی اونم بعضا وینستون میکشه، اونم هنوز مامانش زنگ میزنه بش، اونم همه کتابایی که لیست میکنه نمیخونه و هر بار با تکرار هر کدوم از اینها، اون شخص هرچه بیشتر برات واقعی میشه، هر بار واقعی تر... کم کم فکر میکنی که اصلا آٔیا آدمی که من دنبالشم هست؟ باز اینو ولش میکنی میری سراغ یکی دیگه یه جای دیگه یه زمان دیگه ... باز چندسال میگذره ... باز تکرار بیهوده جستوجو ... مشخصات ساخته ذهن اما جستجو در دنیای واقعی. اصلا چرا این اطمینان رو به خودمون دادیم که هر نوع آدمی که فکر کنیم قطعا اون بیرون هست؟ با هفت میلیارد نفر شاید استقرا هم کم بیاره، نمیدونم.
خیلی پرت گفتم. خلاصه بعضا آدم حزب بادی میشم، البته به نظر از نقص اطلاعاتم هست. صحیحتر بگم: تغییراتی که میدم بخاطر اطلاعات جدیدی هست که بدست میارم نه شرایط جدید. یعنی معمولا دنبال برنده و بازنده و کم جمعیت و محبوب و اینا نیستم. اتفاقا از گرگ تنها هم خوشم میاد(یکی از ریشه های عقاید جانب دارانه من) اما خب همیشه هم دنبالش نمیکنم.
بکشیم بیرون خداوکیلی. اصلا به ما چه. تا الان عین یه مشت گاو و گوسفند بودیم، الان مگه کسی چیزی گفته که میخوایم نیچه بازی دربیاریم از خودمون؟ البته بیشتر با خودمم ها ... شما به دل نگیر. دو روز نشده واسه من آدم شده ... تا دیروز ۳ ساعت زل میزد به پنجره وایمیستاد سیگار میکشید، از خواب داشت میمرد، اما میگفت پاکت سیگار باید تموم بشه بعد روز تموم میشه! با یه همچنین احمقهایی الان دارم سر میکنم. آخه سه ساعت لامصب؟! آهنگ هم گوش نمیکرد. میگفت آهنگ برا صبحه. الان همین آقا به فکر مردم افتاده ... هییی. ولش
این چند روزه که دود رو کلا گذاشتم کنار واقعا انرژیم دوبل شده کامل. صبا خیلی راحتر از خواب بیدار میشم. قبلا به سختی میتونستم از جام پا شم و بعدش قطعا به یه سیگار نیاز داشتم تا کلا روشن بشم. البته یدونه هم نه ... چندتا .
کمی دقت میکنم میبینم من همیشه موقع ترک افکارم به این تغییر میکنه که آقا بیا بکش اما کم بکش. یه جور دیگه بکش! اینم نمیشه متاسفانه. یعنی اونطوری سیگار کشیدن(ارادای و غیر اتوماتیک) خیلی ریسکی هست.در کل آدم غیر سیگاری بودن خیلی بهتر از آدم سیگاریه! حداقل یک مرحله به آزادی نزدیکتره... یه زنجیر کمتر داره ...
امروز روز دومی هست که سیگار رو ترک کردم.
حس چندان خاصی ندارم. کمی احساس جداشدن نیکوتین از بدنم رو دارم که کاملا مشهود هست.
توی چندتا مقاله خونده بودم که نباید قهوه بخورم چون متابولیزه قهوه تو آدمهای سیگاری تاثیر بیشتری داره(تقریبا ۲ برابر). چندبار هم قلبم تیر کشید. البته هفته بعدی وقت دکتر قلب دارم که زنده بمونم میرم.
درکل حس خاصی نسبت به سیگار کشیدن و نکشیدنش ندارم. البته حس میکنم که به بدنم دارم یه لطفی میکنم که سیگار نمیکشم.
یه جمله ای خوندم که خیلی برام جالب بود: زمانی که ترک کردی، تنها به دو دلیل ممکنه بازم یه پک سیگار بکشی:
۱- تصمیم گرفتی برگردی به سیگار کشیدن و شرایط قبلی تا اینکه درنهایت بر اثر سیگار بمیری.
۲- از دوره ترکش خوشت اومده و میخوای باز بری توی فاز ترک و خروج نیکوتین از بدنت!
صادقانه بگم از هیچکدوم از اینا خوشم نمیاد. سعنی میکنم موقع وسوسه خودم رو نرمال کنم و کمی که بیشتر به منشا وسوسه دقت کردم به این دو جمله یادآوری کنم.
خدا با ماست؟!